آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان مطالب و ديدني هاي روز مطالب زيبا
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد: احمق،راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟ هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد. ... مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:براي چه مي خندي؟ نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟ نابينا پاسخ داد: «رفتار آنها ... پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد... ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.» نظرات شما عزیزان: شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 7:37 :: نويسنده : س.برج خانلو
![]() ![]() |